در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس



دیشب رفته بودم محل کارش دنبالش تا باهم بریم خونه. یه بسته کوچیک بهم داد که تووش یه تسبیح و یه مهر و یه دونه نبات بود. همکارش از مشهد براش سوغاتی آورده بود. مهر و تسبیح رو داد به من و نبات رو خودش خورد. امروز توو شرکت تسبیح دستم بود یکی از همکارا پرسید اون چیه دستت؟ گفتم ذکر میگم؟ پرسید چه ذکری؟ گفتم ذکر معشوق. یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و .


صبح روز دوم اردیبهشت ۹۷. صبح که چشمهامو باز کردم اندازه دو ثانیه داشتم به این فکر می کردم که الآن کجای زندگی ام؟ خوشحالم یا ناراحتم؟ از اینکه دوباره صبح شده چه حسی دارم؟ لعنت بهش که دوباره صبح شد؟ یا به به دوباره امد باد بهاری؟ خیلی زود و با صدای بلند، البته نه اونقدر بلند- اسم تو رو صدا کردم و دوباره چشمهامو بستم و به هرچی صبح فحش دادم. ولی چه فایده. کدوم صبحی تاحالا با فحش شنیدن بیخیال ادامه دادن شده که این دومیش باشه. شروع کردم به خوندن خبرهای کودتای احتمالی توی عربستان. بعد از هر دو سه تا خبر یه نگاه بهت مینداختم ببینم بیدار شدی یا نه. بیدار شدی. بهت سلام دادم و بالاخره تونستم از جام بلند شم در حالی که داشتم فکر میکردم اگه واقعاً بودی دوست داشتم بهت بگم که دیشب که ما خوابیدیم توو عربستان انگار کودتا شده. توو سرم پر از کلمه بود. رفتم دوش گرفتم و بعضیاشونو شستم. میدیدم که میرفتن توو چاه. ولی لعنتیا تمومی نداشتن. بیخیال ادامه دوش شدم و اومدم بیرون همونجوری نشستم توو اتاق و کتابپو دستم گرفتم. ۴ صفحه مونده بود تا تموم بشه. خوندمش تا تموم شد و یاد حرف دیشبم افتادم که آخرشب بهت در مورد این کتاب گفته بودم و اگه واقعاً بودی دام میخواست همونارو امروز صبح بهت بگم. بعدش یاد حرف تو افتادم که گفتی بعد از اینکه کتابهای خودم تموم شد و خواستم کتابهای تورو بخونم اول همینو میخونم. در واقع یاد روزنه شعفی افتادم که این جمله ات توو دلم نشوند. دلمو تصور کن. یه فضای بی انتهای تنگ و تاریک. اون ته یه لحظه یه نور کوچیکی روشن شد. پاشدم خودکارمو آوردم و دو سه تا جمله ته کتاب نوشتم. از دیشب دارم فکر میکنم باید خودم باشم. و این خودمم. پر از کلمه های بی صدا. بالاخره بلند شدم و لباس پوشیدم. جورابمو که پوشیدم فکر کردم کاش بودی و نمیذاشتی این جورابارو بپوشم چون اندازه دو میلیمتر سر انگشت کوچیکه پای چپم سوراخ شده. کتاب جدیدی رو که از تو گرفتم برداشتم گذاشتم توو کیفم. موهامو شونه کردم و یه نگاه به خونه خالیمون انداختم. کفشهام دیروز خاکی شده بود. می تونم با گفتن اینکه با دیدن کفشهای خاکیم یاد تو افتادم حوصله اتو بیشتر از این سر ببرم. بالاخره از خونه اومدم بیرون. خدای من تازه روز شروع شد. چقدر همه چیز داره کش میاد. کتابمو دست گرفتم اما هنوز دلم نمی کشید که شروعش کنم. انگار یه چیزی بود تووش که الان نبود. از بهار که رد شدم زنگ زدی. حرف زدیم. صدای خوب. حس خوب. حال خوب. انرژی خوب. بهم منتقل شد. کاش میتونستم کامل برات توضیح بدم که این تلفن ساده مر از حرفهای معمولی چقدر برام خوب بود. حسابی گرسنه ام شد. احساس ضعف میکنم. بعد از تلفنت تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم. و همه مسیر از اونجا تا اینجا که نزدیک شرکتم مشغول نوشتن همینا بودم.


ای کاش می توانستم برایت شعر بنویسم. ای کاش می توانستم برایت داستان سرایی کنم. قصه بگویم. ولی حیف. ظرفهای شام دیشب و ناهار امروز و شام امشب در ظرفشویی مانده است. ساعت 11 شب است و تازه به خانه رسیده ایم. من فردا صبح زود به سرکار می روم. تو هم می روی زودتر از من. شب برخواهیم گشت خسته تر از امشب. احتمالا ظرفها همچنان همانجا هستند و من همچنان دلم میخواهد برایت شعر بنویسم. ولی حیف لباسهایمان از سبد لباسهای کثیف سرریز کرده اند و روی مبل و تخت و کف زمین هم دیگر لباس تمیزی پیدا نمی شود. من صبح زود قبل از سرکار رفتن ماشین لباسشویی را روشن میکنم و لباسها را پهن میکنم. شب برمیگردیم و لباس تمیز خواهیم داشت. این چیزی از غم اینکه نمی توانم برایت شعر بنویسم کم نمی کند. حیف که دوتا گربه داریم و فردا صبح زود بعد از روشن کردن ماشین لباسشویی و قبل از رفتن از خانه باید خاکشان را تمیز کنم. غذا برایشان بریزم. ظرف آبشان را با آب خنک و تازه پر کنم. شب برمیگردم و خانه تاریک است. تو سرکاری که دوستش نداری هستی. گربه ها، هردوتایشان خودشان را حسابی لوس میکنند. من از این میزان محبتشان نگران می شوم و نگاهم به سمت گلدانها می رود. مقداری از خاک ریخته شده روی زمین را با دست جمع میکنم و توی گلدان برمیگردانم. لباسهای خشک شده را از روی بند رخت فی وسط خانه برمیدارم و روی تخت میریزم. لباسهای خودم را درمیاروم و روی مبل می اندازم. ماهیتابه را از زیر بقیه ظرفها بیرون میکشم و تمیزش میکنم. روی گاز میگذارم و در فریزر را باز میکنم. چند ثانیه به همه آنچیزی که داریم نگاه میکنم و یک بسته مرغ یخ زده بیرون می آورم. کمی زیر و رویش را نگاه میکنم تا ببینم سینه است یا ران؟ فهمیدنش سخت است. بیخیال می شوم و هرچه هست یخش را باز میکنم. روی تخته آشپزی خوردش میکنم و توی ماهیتابه میریزم. تا کمی خودش را وسط روغن و حرارت پیدا کند گوجه و خیار و کاهو را از یخچال بیرون میکشم و روی اوپن پرت میکنم. همزمان یک صدایی از گوشی پخش میکنم که مهم نیست چه صدایی. سه تا تیکه از ظرفها را می شورم و آن وسط چاقو را پیدا میکنم. ای کاش میتوانستم برایت شعر بنویسم. مرغها را در ماهیتابه تکانی میدهم و ادویه و نمک را اضافه میکنم و درش را میگذارم. کاهو ها را می شورم و لباسم را از روی مبل برمیدارم و توی اتاق می روم. چندتایی از لباسهای تمیز را تا میکنم تا توی کشو لباسها بگذارم. برمیگردم آشپزخانه در ماهیتابه را برمیدارم و هم میزنم. یک چیزی کم دارد که فعلا نمی دانم چیست. برنج را توی قابلمه میریزم و رویش آب میگیرم. چندباری این کار را تکرار میکنم و بعد روی شعله می گذارمش. کاش می توانستم برایت شعر بنویسم. کاهوها را روی تخته آشپزخانه میگذارم و همه را خورد میکنم. گوجه و خیار را هم. روغن و نمک به برنج میزنم و رشته پلویی را اضافه میکنم. ناگهان با استرس در یخچال را باز میکنم و از دیدن ظرف ماست نفسی به راحتی می کشم. زیر مرغ را خاموش میکنم و شعله زیر برنج را بیشتر میکنم. به اتاق می روم و بقیه لباسها را تا میکنم. شت کم مانده بود برنج به فنا برود. به موقع برگشتم. شعله را کم میکنم و درش را میگذارم و شروع به شستن بقیه ظرفها میکنم. تلفنم زنگ میخورد. دستهایم را خشک میکنم و جواب میدهم. صدای تو که از شیفت طولانی خسته شده ای که دلت میخواهد زودتر برگردی خانه. صدای شعف توی چشمهات که می فهمی شام رشته پلو داریم و خداحافظی میکنیم. بقیه ظرفها را می شورم و جاروبرقی را می آورم. الباقی خاک گلدان را جارو میکنم. کمی این طرفتر را هم. جلوی آشپزخانه. جلوی خاک بچه ها. توی اتاق خواب. درد کمرم ناگهان خودش را نشانم میدهد. جاروبرقی را جمع میکنم و به رشته پلو سر میزنم. به سینک خالی از ظرف نگاه میکنم و هرچقدر با خودم کلنجار می روم نمیتوانم همچنان بایستم و خود سینک را هم تمیز کنم. صدای گوشی تلفنم را خفه میکنم و روی مبل سقوط میکنم. آخ. ای کاش میتوانستم برایت شعر بنویسم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها